یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی روزگاری در ولایت غربت جوانکی زندگی میکرد به نام شازده کوچولو که حال و روز خوشی نداشت و هوای عاشقی به سرش خورده بود و با اینکه مدرک مهندسی داشت بیکار بود و خورد و خوراک از یادش رفته بود. غروب آفتاب که میشد شاخه گلش را بر میداشت و میرفت کنار تپه رو به خورشید مینشست و آههای جان سوز میکشید و زمین و زمان را نفرین میکرد.
یک روز روباهی قرمز رنگ جوانک را دید که مثل هر روز شاخه گل به بغل گرفته و دارد آه های جان سوز میکشد. پس آرام آرام پیش رفت و گفت: "سلام، چه شالی، چه سری، عجب پایی! چه گلی، چه سنبلی، عجب خار از کراماتنا...
ما را در سایت از کراماتنا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maghagolg بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 29 شهريور 1395 ساعت: 10:18